#حسی_از_انتقام_پارت_28

گفتم:نمی خوری؟
-میشه نخورم؟
ظرف بشقابو از جلوش برداشتمو رفتم سمت سینک ظرف شویی.
برگشتم سمتشو گفتم:بهتره بلند بشی و بریم بالا.
منتظر شدم تا بلند بشه ولی هیچ تغییری نکرد.انگار که تو این دنیا نبود.
دستشو گرفتم و بلندش کردم..به خودش اومد و گفت:چرا اینجور میکنی؟
-دوساعته دارم صدات میزنم که بلندبشی ولی انگار نه انگار.
-ببخشید حواسم نبود..حالا دستمو ول کن.
بدون توجه به حرفش راه افتادم.
گفت:اه.ول کن دیگه.مگه من بچه ام که دستمو میگیری؟.ناسلامتی 07سالمه. 4
-واسه من هنوز بچه ای..راه بیوفت.
فردا جمعه بود.مثل همیشه ساعت 9صبح رفتم سمت اتاقش.فکر می کردم مثل همه جمعه ها توخواب ناز باشه که
نبود.
روی صندلی میز مطالعه اش نشسته بود و داشت کتاب می خوند.عینک به چشمش زده بود.چقدر شبیه ارسلان بود.
بادیدن من لبخند زد وگفت:صبح بخیر.
روی تختش نشستمو گفتم:صبح توهم بخیر..سحرخیز شدی بچه.
-بودم.
-تو اون یک ماهی که اینجا بودم به روز ساعت 07ظهر بیدار میشدی..حالا چیشده؟
-به خاطر مدرسه اس.باید ساعت 7صبح بیدار بشم و برم مدرسه..بدنم به این ریتم ساعت عادت کرده.
-چی می خونی؟
-فیزیک.
می خواست چیزی ازم بپرسه که پشیمون شد..منم بیخیال سوالی که می خواست بپرسه شدمو گفتم:صبحونه
خوردی؟
-آره.

romangram.com | @romangram_com