#حسی_از_انتقام_پارت_27

-دارم غذاش میدم..واضح نیست؟
-بااسلحه؟
-بله.
پرهام می خواست حرفی بزنه که گفتم:تو ساکت.
برگشتم سمت خانم و گفتم:شما؟
-پرهام بگو من کیم.
به پرهام نگاه کردم.
گفت:میتونم حرف بزنم؟
یعنی انقدر ازم می ترسید؟.بدون اجازه من آبم نمی خورد..یعنی انقدر ترسناکم؟
گفتم:آره.
-مامانم هستن.
مارال؟زن ارسلان..از جام بلند شدم و گفتم:سلام خانم..ببخشید نشناختم.
-بشین..مشکلی نیست.
نشستم.کنار پرهام نشست و گفت:داری غذا می خوری؟اونم گوشت؟ 3
پرهام:بله.
به من نگاه کرد و گفت:آفرین به شما..چی کار کردی که انقدر ازت حساب میبره؟
پرهام:تهدید میکنه.
مارال با تعجب بهم نگاه کرد.
بعد به اسلحه نگاه کرد و پوزخند زد.از روی صندلی بلند شد و گفت:خیلی خب..خوش باشید.
بعدم به سرعت از آشپزخونه خارج شد.
پرهام یه آهی کشید و گفت:می بینی مامانو؟.اصلا دوستم نداره.
بعد آروم گفت:اصلا جون من واسش مهم نیست.
چرا این حرفو زد؟
سرم رو چپ و راست تکون دادم تا تمام فکرای منفی ازسرم خارج بشه.

romangram.com | @romangram_com