#حسی_از_انتقام_پارت_26

گفتم:سرآشپز؟
یه زن سالخورده ای اومد جلو وگفت:بله؟
-می خوام برای پرهام یه سیخ گوشت بپزی.سریع.
چشم.
تعجب کرده بود.. 0-0دقیقه ای شد که گوشت رو آورد.
گرفتم و رفتم سمت میز پرهام.روبه روش نشستمو بشقابو گرفتم جلوش.اخماش رفت توهم.می دونستم که گوشت
دوست نداره.
گفت:دوسالی میشد که گوشت نخوردم.
-از این به بعد هر روز می خوری.
-من این غذا رو دوست مدارم..باورکن.
-نمیشه..بخور.
یه نگاه به بشقاب کرد ویه نگاه به من.به صندلیش تکیه داد.خیال نداشت بخوره.اسلحه رو از پشت شلوارم درآردمو
به سمتش نشونه گرفتم و گفتم:بخور.
-بازم تهدید؟
-آره.
یه پوف عصبی کشید و شروع کرد به خوردن.یه سوال واسم پیش اومده بود که چرا این پسره از اسلحه می
ترسید؟.پدرش که تو کار اسلحه و آدمکشی و این جور چیزا بود پس چرا این می ترسید؟ 2
آروم اروم داشت غذاشو می خورد.داشتم به غذا خوردنش نگاه می کردم که صدای نازک زنی رو پشت سرم شنیدم
که گفت:سلام پرهام جان..داری چی کار می کنی؟
برگشتم سمت صدا.یه خانم جوانی بود که داشت با لبخند به منو پرهام نگاه می کرد.چهرش خیلی برام آشنا بود.ولی
کجا دیده بودمش؟
بادیدن اسلحه ای که تو دستم بود اخمی کرد و گفت:داری چی کار میکنی؟
-من؟
-بله.

romangram.com | @romangram_com