#حسی_از_انتقام_پارت_25
یعنی زن من به خاطر نجات جون یک بچه گربه مرد؟
دستم رو از یقش رها کردم.به ثانیه نکشید که یه مشت زدم تو دماغش.آخ بلندی گفت و افتاد رو زمین.
یک لحظه به خودم اومدم..تقصیر این بچه چی بود که باید از من کتک می خورد؟«چرا من اینجوریم؟چرا بچه رو می
زنم؟»
نگاش کردم.دوزانو نشسته بود و سرفه می کرد.یکی از دستاشو جلوی دماغش گرفته بود.دست آزادشو گرفتمو
بلندش کردم.دستو صورتش خونی شده بود.یه دستمال از جیبم بیرون آوردم و بهش دادو گفتم:بیابگیر پاکش کن.
ازم گرفت و گذاشت روی دماغش.
دوباره دستش رو گرفتم و به سمت ورودی خونه رفتیم.
بردمش سمت دستشویی و گفتم:برو تو.
بدون هیچ حرفی رفت داخل.همون جا کنار در ایستادم.ده دقیقه ای شد که بایک حوله اومد بیرون.
بادیدن من اخم کرد و حوله رو گذاشت رو دوشش.
به دماغش نگاه کردم.کبود شده بود.ولی زیاد تو چشم نمیزد.
به خودم گفتم:نشکسته باشه؟
دستمو گذاشتم روش.آخی گفت و سرش رو عقب فرستاد.
گفتم:خیلی درد داره؟
-آره.دستت خیلی سنگینه.
رنگش پریده بود.خون زیادی از دست داده بود.تا ظهر نمی کشید و بی هوش میشد.
دستشو گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
گفت:واسه چی منو آوردی اینجا؟
-واسه اینکه یه چیزی بخوری حالاهم برو روی صندلی بشین تا بیام. 1
-من چیزی نمی خوام.
-گفتم برو..الان.
اون قدر حرفمو محکم و سرد گفتم که بدون هیچ اعتراضی رفت.ازم حساب می بدر و این خوب بود.
رفتم تو آشپزخونه ای که کنار آشپزخونه اصلی قرار داشت.
romangram.com | @romangram_com