#حسی_از_انتقام_پارت_23

ارسلان گره اخماش رو تنگ تر کرد وگفت:هنوز یاد نگرفتی که اول بشنوی و بعد قبول کنی؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید..بگید.
-شرطم اینکه از این به بعد سعید بادیگاردت باشه و توهم هیچ اعتراضی نکنی.
پرهام خیره به من نگاه کرد.
گفت:ولی بابا..
-اگه نمی پذیری پس.. 8
-نه..می پذیرم..شماهم قول بدید که بلایی به سرش نمیارید.
-قول میدم...رسول ببرش..کاری کن که فراموشی پیدا کنه..فهمیدی؟
-بله.
بعد رفت...ارسلان برگشت سمت منو گفت:توهم بهتره بری سراغ شغل قبلیت...هردو بیرون.
از اتاق خارج شدیم و به سمت پله ها رفتیم..
پرهام جلوم ایستاد...قدش خیلی بلند شده بود...تا فکم می رسید.
گفت:راستشو بگو واسه چی اومدی اینجا؟
-از تو محافظت کنم.
-تو به خون من تشنه ای..منتظر یه فرصت می گردی که منو سربه نیست کنی...
-درسته..مطمئن باش یه روز انتقامم رو ازت میگیرم...حالا هم راه بیوفت.
دستشو گرفتمو با خودم کشوندمش...رسیدیم به اتاقش..دررو باز کردمو انداختمش تو اتاق و در رو به روش بستم..
زیر لب یه وحشی نثارم کرد..به سمت اتاق خودم رفتم..دوباره خاطرات سارا اومد تو ذهنم..یه آه پرسوزی کشیدمو
وارد اتاق شدم.
یک هفته گذشت...بهم خبررسید که ایمان رفته تو کما..
داشتم تو اتاق راه می رفتم و وسایل رو نگاه می کردم که پرهام وارد اتاق شد..تا امروز به غیر از یک کلمه که من می
گفتم ناهار یاشام حرف دیگه ای بینمون زده نشده بود.
بدون حرف نگاش کردم.گفت:می خوام برم بیرون.
-نمیشه.

romangram.com | @romangram_com