#حسی_از_انتقام_پارت_22
-پس خودت خواستی.
به پرهام نگاه کردم..هنوزم گستاخ بود و زبون نفهم...سعی می کرد بهم نگاه نکنه...واقعا می ترسید.
ارسلان:خب آقا ایمان توضیح بده.
-چی رو توضیح بدم؟
-چرا جاسوسی مارو می کنی؟
-من؟..کی گفته که دارم جاسوسی شمارو می کنم؟
ارسلان به من اشاره کرد و گفت:این آقا مدرک آورده که شما پلیسی...توضیح بده.
به وضوح دیدم که رنگش پرید.
-ن..نه..دروغه.
-مدارک که دروغ نمی گن. 7
پرهام:ایمان تو...
ایمان به پرهام نگاه کرد و سرش رو به نشانه نه تکون داد...هم قد بودن!
ارسلان:رسول؟..ببرش..می دونی که باهاش چی کارکنی؟
-بله آقا.
پرهام:نه..تو می خوای ایمانو بکشی..من بهت اجازه نمیدم.
ارسلان:نیازی به اجازه تو نیست..ببرش.
-نه..توروخدا..ایمان جاسوس نیست..توروخدا نکشش بابا.
ارسلان:نمی تونم...التماس نکن.
پرهام اومد سمت منو گفت:نکنه تو به بابا گفتی که ایمان جاسوسه؟
گفتم:آره.
-لعنت به تو...بابا این داره دروغ میگه..ایمان جاسوس نیست.
چرا انقدر داشت سنگ پسره رو به سینه میزد؟..یعنی انقدر دوستش داشت؟
ارسلان:به یک شرط نمی کشمش.
پرهام:هرچیه قبوله.
romangram.com | @romangram_com