#حسی_از_انتقام_پارت_21

از اتاق زدم بیرون..به سمت خروجی رفتم..پرهامو دیدم که داشت با یک نفر حرف میزد و می خندید...حدس زدم
که ایمان باشه...تا منو دید اخم کرد و با اون یارو جیم شد...ازم می ترسید..اینو میشد از چهرش فهمید...اینم باید مثل
باباش نابود بشه..
وارد حیاط بزرگ خونه شدم...مثل همیشه و زیبا بود...چمنکاری شده و پراز گل و گیاه
به سمت ماشینم که پرادو مشکی بود رفتم.توراه با سیم کارت دومم به بابا زنگ زدمو گفتم که تمام مدارک ایمانو
برام بیاره..اونم گفت تا فردا برام جور میکنه.
فردای اون روز بود که رجب بایه پاکت اومد تو اتاقم و گفت بابااینو فرستاده و خودشم رفته...تمام مدارک علیه ایمان
تو این پاکت بود..اون شب تا صبح با آرامش خوابیدم...شاید آخرین شب ارامشم بود..
ساعت 8صبح رسیدم.
ارسلان گفت:مدارک رو جور کردی؟
-بله..بفرمایید.
ازم گرفت..بعد از چنددقیقه گفت:اینارو از کجا گیر آوردی؟
-جاسوس زیاد دارم.
-واقعا؟..از کجا معلوم که خودت پلیس نباشی؟ 6
-اولا پلیس نیستم...دوما اگه بودم ایمان بهتون می گفت...درضمن منو زنم یک ماه تمام اینجا بودیم..زن من جونش
رو به خاطر بچه شما داد..اگه پلیس بود هرگز اینکارو انجام نمی داد.
سرش رو به نشانه فهمیدن تکون داد و گفت:درست میگی...من به تو اعتماد داشتم و دارم.
بعد بلند گفت:رسول؟
رسول وارد شد و گفت:بله قربان؟
-سریع برو ایمانو بیارش اینجا.
-چشم.
1دقیقه هم نشد که ایمان به همراه پرهام وارد اتاق شدند...رسولم کنار در ایستاد.
ارسلان:پرهام برو بیرون.
پرهام:نمیرم..هرکاری باایمان داری باید منم بدونم.

romangram.com | @romangram_com