#حسی_از_انتقام_پارت_173
-راستش قربان می خواستم بگم که اگه میشه خودتون سریع برسونیت اداره.
-چرا؟
-یه اتفاقی افتاده که شما حتما باید باشید.
یکدفعه یاد پرهام افتادم.هنوز نیومده بود.اگه اومده بود که حتما صدام میزد.
گفتم:الان میام.
موبایل رو قطع کردم. به سمت اداره رفتم.
رسیدم.یک راست رفتم سمت دفتر ایمان.ایمان تونسته بود درجه ای از دست داده بودو تو مدت کم بدستش بیاره.
یه نگاه به راهرو اداره کردم.پربود از دختر پسرای همسن پرهام.رودست همشون هم دستبند زده شده بود.
با در زدن وارد شدم.ایمان بادیدن من بلندشد و احترام گذاشت وگفت:سلام.
-سلام.
پرهامو دیدم که روی صندلی کنار میز ایمان نشسته بود و دستبند به دستش زده شده بود.سرش پایین بود.
آروم در رو بستم و رفتم سمتش.همون طور که داشتم به پرهام نگاه می کردم به ایمان گفتم:چی کار کرده؟
-تو پارتی بوده که گرفتنش.
پرهام:من..
روبه روش نشستمو گفتم:توچی پرهام؟
-به خدا وقتی فهمیدم پارتیه می خواستم از خونه بیام بیرون ولی نزاشتن..دوره ام کردنو انداختنم تو یه اتاق.هرکاری
کردم نتونستم بیام بیرون.گوشیم هم آنتن نمیداد.
ایمان:پرهام می دونی اگه یکی از دخترپسرایی که بیرون هستن اعتراف کنن که تو هم جزوه پخش قرصو مواد بودی
چی میشه؟
پرهام صورتشو با دستاش پوشوند.گفت:به خدا راست میگم.م مگه بهم اعتماد ندارید؟
گفتم:داریم. 0 3
-پس چرااینو می گید؟
ایمان:ما به تو اعتماد داریم.بچه های این اداره یا قاضی که می خواد حمکتو صادر کنه که به تو اعتماد ندارن.
-به خدا پاپوش واسم درست کردن.باور کنید.
romangram.com | @romangram_com