#حسی_از_انتقام_پارت_172
-خوبه.با کی میری؟می خوای برسونمت؟
-نه.موتور اشکان هست.
-باموتور می خوای بری؟
-آره.نگران نباش اشکان بچه خوبیه.آروم میبره. 0 1
آیفون به صدا دراومد.پرهام:من دیگه رفتم.خدافظ.
گفتم:مراقب خودت باش.
-هستم.
-ساعت؟
-دستمه.خدافظ.
-خدافظ.
زد بیرون.گفتم:شیما این مهمونی پارتی نباشه؟
-اگه باشه که پرهام یک دقیقه ام توش بند نمیشه.
-می ترسم.این پسره که صاحب مجلسه یه کینه ای از پرهام به دل گرفته.
-چه کینه ای؟
-پارسال اون باعث شد که پرهام بره بیمارستان بعدم ارسلان به افرادش دستور داد که تا می خوره کتکش بزنن.از
این می ترسم که نخواد بلایی به سر پرهام بیاه.
-تنها که نرفته.اشکانو چندتا از دوستای دیگه اش همراهشن.
با این حرف یکم آروم شدم.اشکان هم مثل پرهام بچه خوبی بود.
ساعت 07شب شده بود.شیما خواب بود.تو حیاط موبایل به دست راه میرفتم.روی تاب نشستم.
داشت چشمام گرم خواب میشد که موبایلم به صدا دراومد.
ایمان بود.چی کار داشت این وقت شب؟
-بله؟
-سلام قربان.ببخشید که مزاحم خوابتون شدم.
-سلام.خواهش می کنم.چیزی شده که الان زنگ زدی؟ 0 2
romangram.com | @romangram_com