#حسی_از_انتقام_پارت_17
-درسته گفتید..اوعاشق هیجان بود ...وبا هیجان مرد.
-واقعا زن شجاعی بود.
-دیگه نمی خوام اینجا کار کنم.
-مشکلی نیست.
-افرادتون رو نمی فرستید که دخلمو بیارن؟
-نه...تو چیزی از کارای من نمی دونی..اگه هم بدونی به کسی چیزی نمی گی..درست میگم؟ 1
-بله.
-پول این یک ماه کارخودتو و زنتو تو حسابت می ریزم...می تونی بری.
-ممنون..خدافظ.
از اتاق اومدم بیرون..به سمت در خروجی رفتم...برای آخرین بار یه نگاه به طبقه بالا انداختم..پرهام جلو نرده
ایستاده بود و داشت به من نگاه می کرد..پسره پرو..زن من به خاطر تو مرد و تو حتی نیومدی سرخاکش..باحرص
نگاش کردم..سرش رو انداخت پایین...دستمو مشت کردمو از خونه زدم بیرون...به بابا خبر دادم که دیگه به اون
خونه نمی رم...بابا اول مخالفت کرد ولی وقتی حال خرابم رو دید چیزی نگفت.
«7سال بعد»
تو بالکن نشسته بودم.مثل همیشه داشتم به سارا و اون یک سال شیرین تر از عسل فکر می کردم.
توفکر بودم که رجب اومد پیشم و گفت:آقا؟
-چیه؟.چی می خوای؟
-پدرتون به همراه رفیقتون اومدن اینجا.
-باشه.برو.
از جام بلند شدم و رفتم تو هال.هال بزرگ بود..باانواع مبل.به همراه چیدمان عجیب غریبش.سلیقه سارا بود..ومن تو
این 7سال دست به این چیدمان نزده بودم.
بابا و شروینو دیدم که روی مبل راحتی قهوه ای رنگ نشسته بودن.بادیدن من بلند شدن و سلام کردن و دست دادن.
روبه روشون نشستمو گفتم:از این ورا؟..راه گم کردید؟
بابا:اومدیم هم خودتو ببینیمو همم باهات حرف بزنیم.
romangram.com | @romangram_com