#حسی_از_انتقام_پارت_169
-نگران نباش یک هفته دیگه مشخص میشه.
-اوهوم..یه سوالی تو ذهنم مونده که داره یکماهه دیونه ام میکنه.
-یکماه؟چرا نپرسیدی؟
-الان بپرسم؟
-بپرس.
-قول میدی که درست جوابمو بدی.
-بستگی داره.
-از کجا فهمیدی که من کجام؟..خونه عموم منظورمه.اونکه خونشو تغییر داده بود تا کارشو با خیال راحت انجام بده.
به ساعتی که دستش بود اشاره کردم وگفتم:ساعتت.
یه نگاه به ساعت کردو گفت:یعنی چی؟
-یادت میاد یک روز قبل از تولدت من صبح رفتم بیرون وقتی برگشتم تو گفتی چرا بدون من رفتی؟
-آره خب.
-بابا بهم خبر داده بود که مجید قراره تورو بدزده به خاطر همین این ساعتو خرید و توش ردیاب کارگذاشت دادبه
من که بدمش به تو.همین.
-یعنی الانم تو این ساعت دریابه؟هرجایی برم شما می فهمیدید؟ 9 8
-نه.الان خاموشه.تو موقعیت های حساس مثل موقعی که خونه عموت بودی روشنش کردیم.
-هم ازت دلخورم وهمم ممنون.چه طور تونستی کادوی تولدمو با نیرنگ بدی؟
-به خدا به خاطر خودت بود.باور کن.
لبخند زدوگفت:می دونم.شوخی کردم.شاید اگه این ساعت نبود من الان یامرده بودم یا تو تیمارستان بودم.
-خدانکنه..حالاهم اگه کار دیگه ای نداری برو بزار من به کارم برسم.
-یه چیز دیگه مونده.
-بفرما.
-یکی از بچه های کلاس مهمونی گرفته..
-به چه مناسبت؟
romangram.com | @romangram_com