#حسی_از_انتقام_پارت_168
-عموم گفت.
پس همه این آتیشا از گور عموش بلند میشد.گفتم:نگفتی عموت چی گفت؟
-چرتو پرت.
-دقیقا چی می گفت؟
-تهدید می کرد.همین.
-همین؟..می خوای واست بادیگارد بگیرم.
-نه.همه زندگیم از بچگی تا الان شده بادیگارد واسم..بسمه.هرچی خدا بخواد همون میشه.
-پرهام؟..چرا انقدر ناامیدی؟
-نیستم.می دونم خدا هوای بنده هاشو داره.پس از چی باید بترسم به غیر از خودش.خواست میبره نخواستم
نمیبره.خواست میده نخواستم نمیده.خواست میکنه نخواستم نمی کنه.همینه.قدرت تو دست اوهستو بس.ما چی کاره
ایم.مایی که حتی خبر از آینده هم نداریم.از هیچ چیز جز دورواطرافمون خبر نداریم.فقط خودش می دونه.چرا فانی
ایم.چرا مثل او نیستیم.چرا؟
-پرهام آروم باش.داری کفر میگی.
-نمی گم.خسته ام.از این عدالتش که همه دارن ازش دم میزنن خسته ام.دیگه طاقت ندارم..به خدا خسته ام.
شروع کرد به گریه کردن گفت:من یه زندگی آروم می خوام.بدور از اسلحه و آدمکشی و انتقام.
کنارش نشستم.گذاشتم خوب خودشو خالی کنه.چند دقیقه ای شد که گفتم:آروم شدی؟
سرشو به نشانه مثبت تکون داد.گفت:می دونی امروز چندمه؟
-07مرداد.چه طور؟
-یک هفته دیگه نتایج کنکوکرم میاد تو سایت. 9 7
-واقعا؟
-آره.خیلی استرس دارم.
خوشحال شدم که از این موضوع خارج شده بود.
-من مطمئنم که با رتبه عالی قبولی.
-ولی من نیستم.
romangram.com | @romangram_com