#حسی_از_انتقام_پارت_163

-باز کن.
-چشم آقا.
شیما کتابو گذاشت روی عسلی و گفت:شایان اقبالی کیه دیگه؟
-نمی دونم.
-پس واسه چی گذاشتی مریم خانم در رو باز کنه؟
-نگران نباش.
رفتم سمت در.مریم خانمو دیدم که با سینی رفت تو هالو وفنجون هارو برداشت.در رو باز کردم.با دیدن چهره
شایان شناختمش.
با خانواده اومده بود.با نزدیک شدن بهم گفتم:سلام آقا شایان.
اوهم سلام کرد و دست داد.با بقیه اعضای خانواده هم سلامو احوال پرسی کردم.آریا خیلی لاغر شده بود.شایانم
خیلی پیر و شکسته شده بود.
گفتم:خوش اومدید..بفرمایید خواهش می کنم.
خانم و دخترش چادری بودن.مگه از آمریکا نیومده بودن؟مگه مسیحی نبودن؟
دسته گلو شیرینی رو از شایان گرفتم وگفتم:چرا زحمت کشیدید؟
-قابلی نداره. 9 1
-خواهش می کنم.بفرمایید بشینید.
مریم خانم دسته گلو شیرینی رو ازم گرفت و رفت سمت آشپزخونه.شیما به سختی از جاش بلندشدو با همشون
سلام و احوال پرسی کرد.منم همشونو معرفی کردم.
زن و دختر شایان کنار شیما نشستن و شروع کردن به حرف زدن.
رفتم سمت پله ها و گفتم:پرهام جان؟نمیای پایین؟مهمون داریم.
بالبخند کنار شایان نشستم.به آریا نگاه کردم.گفتم:خوبی آریا جان؟
-بله..مـ..مـ.
شایان:مرسی.
-بله.مرسی.خوب هستم.

romangram.com | @romangram_com