#حسی_از_انتقام_پارت_162
بابا:کار من باشما تموم شده.می تونید برید.فقط یه سوال.
گفتم:بفرمایید؟
-دکترش چی گفت؟
همون حرفایی که دکتر بهمون گفته بودو واسش گفتم.
بابا:خداروشکر.خوب مراقبش باشید.دیگه دلم نمی خواد با جنازش روبه روبشم.
-منم.
-برید.
چهره بابا خیلی درهم بود.باباهم پرهامو دوست داشت.مگه این بچه چی داشت که همه دوستش دارن؟
یک ماه گذشت.دوروز بعد از مرخص شده پرهام از بیمارستان به خواست خودش رفت پیش دایی.می گفت می خواد
یه
مدت دور از منو ایمان باشه..دور از جریانات اخیر.می خواست تنها باشه.دایی هم با روی باز پذیرفت که پرهام
تاهروقت که دلش خواست پیشش باشه.
تقریبا سه هفته شد که پیش دایی بود.یک هفته پیش بهم زنگ زدو گفت که برم دنبالش.تاحدودی روحیه اش
برگشته بودو شده بود مثل پرهام قبلی.
روی مبل نشسته بودمو داشتم مستند می دیدم.شیما هم با شکم برآمدش روبه روم نشسته بود و داشت دعای توسل
می خوند.نظری بود که واسه سالم به دنیا اومدن بچمون کرده بود.چه دختر چه پسر.
مریم خانم با یه سینی چای اومد سمتم.بایه تشکر فنجانو برداشتم. 9 0
بعد از فرار ارسلانو مارال ,مریم خانم بیکارشد.می دونستم دستش تنگه.واسه کمک کار بودن شیما خوب بود.وقتی
بهش گفتم که به یک خدمتکار مثل خودت نیاز دارم با روی باز پذیرفت که میاد.پرهامم خوشحال بود که مریم خانم
خدمتکارمون شده بود.هرچی باشه پرهام پیش مریم خانم بزرگ شده بود.هردو از اخلاق هم خبر داشتن.
در حال خوردن چای بودم که آیفون به صدا دراومد.مریم خانم جواب داد.
گفتم:کیه مریم خانم؟
-نمی دونم آقا.میگن شایان اقبالی ان.
شایان اقبالی؟کی می تونست باشه؟چقدر اسمش آشنا بود.
romangram.com | @romangram_com