#حسی_از_انتقام_پارت_160
سرمشو بررسی کرد و گفت:چه طوری جوون؟
پرهام فقط نگاش کرد. 8 7
گفتم:دکتر چی شد؟حالش خوبه.
دکتر با لبخند برگشت سمتمون و گفت:خوش بختانه خونریزی داخلی نداره..که اگه داشت معلوم میشد..ودرمورد
اون موضوعی که گفتید باید بگم بازم خوش بختانه بهش تجاوز نشده..الانم که می بینید حرف نمی زنه به خاطر شکیه
که بهش وارد شده.
-خوب که میشه.
-بله نگران نباشید.
یه سری چیز توی کاربرگش نوشتو رفت.
با صدای هق هقی که از سمت پرهم شنیدیم برگشتیم سمتش.نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت.
محلفه رو کشیده بود روی سرشوخجالت می کشید.رفتیم سمتش.
ایمان:پرهام؟
پرهام با صدای کلفتی که به خاطر گریه بود گفت:برید بیرون.
هردومون خوشحال شدیم که حرف زد.گفتم:پرهام توباید خوشحال باشی که چیزیت نشده.
-برید بیرون..خواهش می کنم.
محلفه رو کشید پایینو گفت:توروخدا برید.
دوباره محلفه رو کشید بالا.با ایمان بیسروصدا زدیم بیرون.سروان اعلایی رو دیدم که داشت میومد سمتمون.بعد از
احترام گذاشتن گفتم:واسه پرهام اومدی؟
-بله.
-خوب ازش مراقبت می کنی.
-بله.
-از اینجا جم نمی خوری.تا نخواست هم نمیری تو اتاقش ولی هرچند دقیقه یکبار به اتاقش یه نگاه میندازی.
-بله. 8 8
ایمان:یه مو از سرش کم بشه خودم می کشمت.
romangram.com | @romangram_com