#حسی_از_انتقام_پارت_158
-موبه مو حرفای دکتر رو بهت میگم.بهتره بری.
-باید از خودش بشنوم.
بعد خمیازه کشید .با دستاش چشماشو خاروند.
گفتم:شاید دکتر تا یک ساعت دیگه هم نیومد اگه نری می ترسم از حال بری.
لبخند زدو گفت:از حال نمی رم.خیالتون جمع..بعدم از پرستارای شیفت شب پرسیدم که کی دکتر میاد گفتن راس
ساعت 9واسه ویزیت مریضاش میاد..دقیقا نیم ساعت دیگه.
دوباره خمیازه کشید.گفتم:دیشب که اذیتت نکرد؟
-یه چند باری بیدار شد و آب خواست..همین.
-به غیر از آب چیز دیگه ای نگفت؟
-نه..هیچی.هرچه قدرم باهاش حرف زدم چیزی نگفت. 8 5
-صبحونه خوردی؟
-نه.
-نیاوردن هنوز؟
-چرا آوردن..ولی نه من حال خودن داشتم نه پرهام اشتها داشت..چنددفقیقه پیشم بردن.
موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن.بابا بود.
-سلام بابا.
-سلام.کجایی؟
-بیمارستان دیگه.
-ایمانم پیشته؟
-بله.
-سریع بیاید اداره.
-چرا؟ما که تو مرخصی ایم.
-می دونم.یه چند دقیقه کارتون دارم..باید یه چیزیو ببینید.
-چی رو؟
romangram.com | @romangram_com