#حسی_از_انتقام_پارت_157

مرافبش باش.
-چهارچشم؟..حتما.فقط اردلانو دستگیر کردن؟
-باید به بابا زنگ بزنم.یه لحظه صبر کن.موبایلو درآوردمو زنگ زدم:سلام بابا.
-سلام.
-چیشد؟
-متاسفم.نشد بگیریش.
-یعنی چی؟
-یعنی که خیلی وقت بوده فرار کرده بوده.
-اردلان کثافت.حالا باید چی کار کنیم؟
-نگران نباش.بیشتر بچه هارو بسیج کردم تا پیداش کنن.یکی از بچه هارو می فرستم بیمارستان تا از پرهام
محافظت کنه.
-ایمان هست پیشش.منم صبح میام پیشش.نمی خواد.
-خیلی خب.پس خدافظ. 8 4
قطع کردم.ایمان:فرار کرده؟
-آره.
-اگه پرهام بفهمه..
-نمی زاریم بفهمه.خب؟
چشماش اشکی بود.گفت:نابود تر از این میشه اگه بفهمه.
صبح روز بعد رفتم بیمارستان تا ایمان بره خونه.قرار گذاشته بودیم که تا موقعی که پرهام بیمارستانه مرخصی
بگیریم و شیفتی پیش پرهام باشیم.ایمان شبها ومنم به خاطر شیما روزها.
وارد اتاقش شدم.ایمان کنار پرهام روی تخت نشسته بود.
با گفتن سلام برگشت سمتمو جوابمو داد.بلند شد.چشماش پوف کرده بود.
گفتم:دیگه باید بری خونه.خیلی خسته ای.
-خسته که هستم ولی تا دکترش نیاد نمیرم.

romangram.com | @romangram_com