#حسی_از_انتقام_پارت_156

دکنر با تعجب نگاش کرد.گفت:نمی دونم.الان به پرستارا می گم که ببرنش واسه سی تی اسکن..اونجا این مسئله هم
رو برسی می کنم.فعلا.
چنددقیقه ای شد که پرهامو بردن.ایمانم دنبالشون رفت.صورت پرهام داغون شده بود.پراز زخم و خراش.خداکنه
بابا بتونه اردلانو دستگیر کنه.
شیما بهم رنگ زد.برداشتم:سلام شیما جان.خوبی؟
-سلام مرسی خوبم.کجا رفتی یکدفعه ای؟
-ببخش.یه..یه ماموریت واسم پیش اومد مجبور شدم که برم.هنوز اونجایی؟
-نه بابا.خسته شدمو اومد خونه
-واقعا ببخشم.
-سعید یکم دلشوره دارم.حالم زیاد خوب نیست.
-الان میام پیشت.
-نه نه.نمی خوام تو دردسر بندازمت.به کارت برس.فقط خبری از پرهام نداری؟موبایلشو جواب نمیده.
-پرهام با عموش رفته مسافرت.
-چه بی خبر؟
-یکدفعه ای شد.به دل نگیر بچه ست دیگه.
-به دل نگرفتم.امیدوارم هرجایی که هست خوش باشه.
تو دلم گفتم:آره خیلی داره بهش خوش می گذره. 8 3
گفتم:الان میام پیشت.
-باشه بیا.فعلا.
پرهامو آوردن.داشت به هوش میومد.رفتم پیش ایمانم گفتم:پیشش می مونی؟
-بله.چه طور مگه؟
-خانمم زنگ زده گفته حالش زیاد خوب نیست.می ترسم تنهاش بزارم.
-درکتون می کنم.بفرمایید.خیالتونم راحت باشه.
-داره بهوش میاد.یکم باهاش حرف بزنو آرومش کن.من اگه تونستم شب یا فوقش صبح میام.فقط چهارچشمی

romangram.com | @romangram_com