#حسی_از_انتقام_پارت_110
-ممنون.
-خواهش میکنم.
-دایی هنوزم ازم دلخوری؟
-نیستم. 2 9
-مطمئن باشم؟
-آره.می تونی بری.
-بااجازه.
سری تکون داد و رفتم بیرون.
وارد دفترم شدم.مجیدی گفت که امیر عباس وسهراب رو دستگیر کردن و اوناهم به جرمشون اعتراف کردن.شایانم
آزاد شد.
پرهام نبود خونه.به همین دلیل تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا..پیش سارا.
بطری آبو روی سنگ قبرش خالی کردم.گل رزی که خریده بودم و پرپر کردم روی سنگ ریختم.
گفتم:سلام سارا.خوبی؟
بازم هیچ جوابی نشنیدم.گفتم:دلم تنکته.چرا چیزی نمی گی؟بابات ازم دلخور بود.توچی؟دلخوری؟می دونم خودتم
راضی هستی که پرهامو پیش خودم نگه داشتم.یادت میاد اوایل ازدواجمون سربچه دعوا می کردیم؟من می گفتم
دختر وتوهم می گفتی پسر.آخرشم تو می گفتی حالا کو بچه؟ای کاش هیچ وقت واسه این ماموریت فرستاده
نمیشدیم.اون وقت من هم تورو داشتم وهم یه بچه.که بهم بگه بابا.داره 00سالم میشه ولی هنوز بابا نشدم.سارا
کجایی؟
رسیدم خونه.پرهام نبود.چقدر به حضورش نیاز داشتم.
تا یک هفته تو مرخصی بودم.هرموقع پرونده ای رو حل می کردم تا یک هفته مرخصی می گرفتم.
ساعت 8صبح بود که از خونه زدم بیرون.دلم بدجور گرفته بود.رفتم سمت بیمارستان.
وارد بخش سی سی یو شدم.شایانو دیدم که کنار شیشه اتاق آریا ایستاده بود.
رفتم سمش و گفتم:سلام.
نگاه از شیشه برداشتو به من نگاه کرد.گفت:سلام سرگرد.
romangram.com | @romangram_com