#حسی_از_انتقام_پارت_109
-سلام.بیمارستان.
بانگرانی گفت:اونجا واسه چی؟اتفاقی افتاده؟
-نه.نگران نباش من حالم خوبه.واسه یکی ازدوستان اتفاق افتاده.
نفسشو آسوده بیرون داد.گفتم:چی کار داشتی؟
-می تونم امروز برم خونه ایمان؟
-مگه درس نداری؟
-نه.امروز آخریش بود که دادم.واسه 01روز بیکارم.برم؟
-ایمان می دونه؟ 2 8
-خودش زنگ زد و گفت.
-خیلی خب.بهش بگو بیاد دنبالت وببرتت.فرداظهرم آماده باش میام دنبالت.
-باشه.خدافظ.
موبایلو گذاشتم تو جیبم.دایی داشت نگام می کردومعلوم بود که تمام مکالماتو شنیده.
-پسره خوب جای سارا رو واست پر کرده.
-دایی؟
-می دونستی شیما برگشته؟
-آره.صبحی دیدمش.
-نمی خوای از وضعیت دوستت چیزی بپرسی؟
-چرا.حالش خوبه؟
-زیاد نه.موادی که به بدنش ترزیق شده دز قویی داشته.فشار زیادی روی بدنش اومده.این فشار باعث شده که به
قلبش آسیب بزنه.باید صبرکنیم تاحالش بهتر بشه.ممکنه پیوند لازم بشه.می دونی که؟
-بله.امید وارم نشه.
-کی این بلارو سرش آورده؟
-نامزد قبلی پدرش.
-چه بد.به هرحال بایدتا ثابت نگه داشته شدن علائمش تو سی سی یو باشه.بعد به بخش منتقل میشه.
romangram.com | @romangram_com