#حسی_از_انتقام_پارت_107
خونه شنیدیم.سریع به سمت زیرزمین رفتیم.
جنازه آرزو کنار آریا افتاده بود.خودکشی کرده بود.آریا دیدم که سرنگ تو دستشه.سرنگ رد درآوردمو دستمال
گزاشتم روش.خداروشکر کردم که به آمبولانس ازقبل زنگ زده بودمو اونهاهم جلوی درباغ ایستاده بودم.
آریا را گذاشتن روی بلنکارد و بردنش سمت آمبولانس.صورتش خیلی سرخ شده بود.معلوم بود که دردبدی رو
تحمل کرده.بالهای خفیفی می کرد.فکر کنم بعداز سلامتیش بره آمریکاو دیگه برنگرده ایران!!
به بچه ها گفتم که برن اداره به مجیدی گفتم که سریع بره و سهرابوامیرعباس رو دستگیر کنه.
وخودم سمت بیمارستان رفتم.
دکترش که دایی خودم بود دستور دادکه سریع ببرنش اتاق عمل.
بادیدن دایی گفتم:سلام.
خیلی سرد گفت:سلام.
بدون اینکه نگام کنه به راهش ادامه داد.
گفتم:دایی؟
استاد.گفت:فکر نمی کردم دیگه منو به عنوان داییت بشناسی.
می خواستم چیزی بگم که گفت:فعلا باید برم اتاق عمل.بعدش باهم حرف میزنیم. 2 6
سریع رفت.همونجا نشستم.نمیدونم چندساعت شد که دایی از اتاق عمل اومد بیرون.
رفتم سمش وگفتم:حالش چه طوره؟
بدون توچه به سوال من به راهش ادامه داد.سرموانداختم پایین.یه نفس عمیقی کشیدم رفتم دنبالش.
ددایی به یکی از پرستارا گفت:لطفا تمام لیستارو بدبد به من.
بعد از گرفتن لیستاو امضا کردنشون دادبه پرستار.رفت سمت دفترش.اصلا منو ندید.انگار که اصلا وجود نداشتم.
گفتم:دایی صبرکن.
برگشت سمتم.هیچکس توی راهرو نبود.دردفترشوباز کرد و گفت:بروتو.
بدون هیچ حرفی رفتم داخل.درروبست.روبه روی هم ایستادیم.هم قدبودیم.راست میگن حلال زاده به داییش میره!!
بدون هیچ مقدمه ای گفت:ازت دلخورم بچه.
بدون هیچ مقدمه ای گفت:ازت دلخورم بچه.
romangram.com | @romangram_com