#حسی_از_انتقام_پارت_106

جلال بادیگارد آرزو,وارد زیر زمین شد و گفت:خانم.باید سریع بریم.
-صبرکن.
-پلیسا دارن میان.
-تا این سرنگ تموم نشه من جایی نمیرم.
-خانم؟دز این سرنگ انقدری بالا هست که اگه یک قطرشم وارد بدن بشه اونو معتاد میکنه.بهتره بریم.
-نه.دارم زجر کشیدنشو می بینم.میدونی چندساله که منتظر این لحظه بودم؟
سرش را نزدیک گوش آریا برد وگفت:دارم نابودی پدرتو بعد از مرگ تو میبینم.
آریا:چرا.انقدر..مطمئن بود که. من .خواهد مرد؟
-تومی میری.من مطمئنم.نمی تونی طاقت بیاری.
جلال:خانم بهتره بریم.صدای آژیر پلیس داره میاد.توروخدا.
آرزو اسلحه اش را بیرون آورد وبه سمت جلال نشونه رفت وشلیک کرد.جلال به ثانیه نکشید که افتاد.
آرزو برگشت سمت آریا.چشمان آریا قرمز شده بود.خوشحال بود.خوشحال از اینکه به هدفش رسیده بود.هدفش
نابودی شایان بود.که نابودی شایان تنها از راه نابودی پسرش بود.آریا قلب پدرش بود.
آریا تحمل این همه دردو فشاررا نداشت.رفته رفته چشمانش داشت بسته میشد.
آرزو:دیگه داره زمان مرگت میرسه.
وبعد خندید.آریا با خودگفت:این شیطانی که روبه رویش ایستاده است کیست؟باپدرش چه مشکلی دارد؟چراانقدر
کینه ایست؟ 2 5
آرزو یک لحظه از نگاه آریا ترسید.چشمان آریا خیلی شبیه چشمان خواهرش بود.همان خواهر مظلومی که ناجوان
مردانه مرد.همان خواهری که جلوی چشمانش پرپرشد.
سریع رویش رابرگرداند.دیگر نمی خواست به چشمان آریا نگاه کند.انگار که خواهرش ازاوکمک می خواست.
به هدفش رسیده بود.این یعنی پایان مرگش.اسلحه اش راگذاشت روی شقیقه اش.صدای افراد پلیس رو میشنید.می
دانست که دیگر امیدی به زنده نگه داشتن آریا نیست.ماشه را کشید وشلیک کرد
«سعید»
به افرادم دستور دادم که وارد باغ بشن.داشتیم به سمت ساختمون باغ میرفتیم که صدای شلیک تیر از سمت پایین

romangram.com | @romangram_com