#حسی_از_انتقام_پارت_105

-سلام مرد جوان. 2 3
-شما کی بود؟
-کی بودنه.کی هست.
بعد رفت پشت سرش و چشم بندش را باز کرد.روبه رویش قرار گرفتو گفت:منو میشناسی؟
آریا چنددقیقه فکر کرد و گفت:بله فکر کنم.عکستونو توآلبوم عکسای بابا دیده بودم.چرا منواینجا بستید؟
-چقدر کتابی حرف میزنی؟
سرنگ راجلوی چشمان آریا گرفتوگفت:می دونی این چیه؟
-بله.سرنگ.
-آفرین.می دونی توش چه ماده ایه؟
-خیر.
-مواد مخدر.می دونی که چیه؟
-بله.
یکی از دستان آریا را باز کرد.
آریا ترسیده بود.گفت:می خوای چی کار کنی؟
-می خوام این سرنگو به بدنت ترزیق کنم.
آریا دستش رو کشید عقب و گفت:نه.توروخدا.
-سریع تموم میشه.
-چراخواست این کارروکرد؟
آرزو عصبی موهای لخت آریا رو تودستاش گرفتو فشارداد.گفت:به خاطر باباته.بابای..
بقیه که حرفش رانزد.می دانست که اگر فحش بدهد اریا چیزی نمی فهمد. 2 4
سریع آستین لباس آریا رابالا زد.بعد از خالی کردن هوای آمپول,سرنگ را وارد رگ دستش کرد.آریا نمی توانست
کاری انجام دهد.با وارد شن مواد به درون بدنش,سیستم بدنش بهم ریخت.مایعی که داشت وارد بدنش میشد اورا به
لرزه درآورده بود.
آرزو خندیدوگفت:خوبه.می خوام نابود شدنت رو ببینم.همونطور که خواهرم نابودشد.

romangram.com | @romangram_com