#حصار_تنهایی_من_پارت_99


- خيرشو ببيني... هر چند مي دونم به يک ماه هم نمي کشه توي تيمارستان بستريت مي کنن.

همين جور که مي خنديد، منوچهر با حرص لباسمو کشيد و برد سمت ماشين.

نزديک ماشين که شديم شعبون گفت: ببين منوچ! اين دختره از تاريکي مي ترسه. خواستي تنبيش کني بفرستش تو انباري.

بلند بلند خنديد.

مطمئنم که امشب چيزي مصرف کرده يا شايدم دلش خوشه که پولي رو که مي خواست به دست آورده. سوار ماشين شديم. هر کي رفت سمت خودش... منوچهر راديو رو روشن کرد.چند دقيقه بعد شروع کرد با خودش حرف زدن:

- هرچي سنگه جلو پاي لنگه ...يکي نبود به من بگه آخه منوچ آبت کم بود... نونت کم بود؟ کار کردنت با جمشيد چي بود؟ ... که خودتو اينجوري بدبخت کني...

يه آهي کشيد و گفت: خشک بشه اين شانست منوچ بدبختي که ديگه شاخ و دم نداره...

همين جور که بهش نگاه مي کردم، حرفشم گوش مي دادم که سرشو چرخوند طرف من و به لباسام نگاهي انداخت گفت: اين چه لباسایيه که تنته؟!

- ببخشيد نمي دونستم قراره منو بدزدن وگرنه لباس شب مي پوشيدم.

با تعجب گفت: مگه دزديدنت؟

- پس نه... کارت دعوت برام فرستادن که بيام اينجا ،گُنه کرد در بَلخ آهنگري، به شوشتر زنند گردن مسگري... يکي ديگه يه غلطي مي کنه من بايد تاوانشو بدم.

با خنده گفت: تو هم انگار دل پري داري ...صورتت چي شده؟

از اين همه مهربونيش تعجب کردم ، و از اونجايي که تجربه بهم ثابت کرده که بابام ،هومن ، نويد و شعبون، هر کدومشون در زمان خاصي اخلاقشون دچارتغيير و تحول ميشه، پس نبايد به اينم اعتماد کنم.

romangram.com | @romangram_com