#حصار_تنهایی_من_پارت_98


دوتا شون با تعجب نگام مي کردن که شعبون زد زير خنده. اونقدر قهقه اش بلند بودم که ترسيدم.

منوچهر هم با عصبانيت نگاش کرد و گفت: زهرمار! به چي داري مي خندي؟!

همين جور که داشت مي خنديد، گفت: واي دلم ...واي خدا!

يه نفسي کشيد و گفت: چيه منوچ جون؟ حقيقت تلخه ...خيلي باحالي دختر!

دوباره خنديد که منوچهر با اخم گفت: اين دختره راست کار من نيست... درد سر داره ورش دار ببرش.

خنده روي لباي شعبون خشک شد. خودشو جمع کرد، به طرف منوچهر رفت.

با دستش فکشو فشار داد و گفت: ببين جيگر ،نيومدم ازت خواهش کنم که بخريش دارم مجبورت مي کنم... مي دوني جمشيد خان چه پيغامي برات فرستاده؟ گفته به منوچ بگو يا مي خريش يا مي فروشمت. ميدوني که چقدر بدهکارشي؟ بايد کم کم بدهيشو صاف کني.

منوچهر با عصبانيت دست شعبونو عقب زد و گفت: بدهيمو مي دم ولي اين دخترو نمي خوام.

شعبون لبخندي زد و گفت: نه ديگه نشد... هم بدهيتو مي دي هم اين برمي داري... جمشيد گفته دختره بدردت ميخوره. تو که کثافت زياد داري اينم قاطي اونا کن.

منوچهر از روي حرص و عصبانيت رفت سمت ماشين، با يه پاکت برگشت گرفت سمت شعبون.

دستشو دراز کرد که برداره پاکت و کشيد و گفت: به جمشيد خان بگو اين باره آخر که اين کارو مي کنم ...بهش بگو فقط ده ميليون از بدهيم مونده که اونم تا پنج يا شيش ماه ديگه مي دم، اما ديگه براي من دختر نمياره. اينا رو بهش ميگي فهميدي؟

شعبون پاکتو از دست منوچهر برداشت. همين جور که توي پاکتو نگاه مي کرد،گفت: چرا خودت بهش نميگي؟ آها... يادم رفته بود که جمشيد گفت اگه يه بار ديگه ببيندت جاي سالم تو بدنت نميذاره!

خنديد و رو به من کرد و به منوچهر گفت:

romangram.com | @romangram_com