#حصار_تنهایی_من_پارت_97
- خوش اومدي...
- خب دختره کجاست؟
- چيه؟ پکري منوچ خان؟
- مي خواستي نباشم؟ به زور دارين يه دخترو تو پاچه م مي کنين..
- به زور؟!! آقا رو! انگار يادش رفته بدهکاره!
- نخير يادم نرفته... ولي يادم نمياد بدهکار تو باشم که داري با من اين جوري حرف مي زني.
- نه مثل اينکه با توپ پر اومدي. قبل از اينکه سر هم ديگه رو بزنيم بهتره که معامله رو تموم کنيم.
اومد سمت من در ماشينو باز کرد و گفت: عليا حضرت افتخار ميدن بيان پايين؟!
اينم واسه ما نصف شبي شوخيش گرفته. از ماشين پياده شدم. با هم رفتيم پيش منوچهر. رو به روي منوچهر وايساديم شعبون گفت: اينه...
منوچهر يه نگاه به من و يه نگاه به شعبون، گفت: شوخيت گرفته؟ اين چيه من ببرمش؟... اين که قيافه نداره؟ هر مردي که اينو ببينه درجا سکته ميکنه!
شعبون خنديد و گفت: الان شبه زياد مشخص نيست. روز خوشگل مي شه... بعدشم اين دختره ابروشو برداره و يه دستي به صورتش بکشه، زيبا مي شود مترس!
- اين ده شاهی هم نمي ارزه... به خدا حيفم مياد هزار تومن بابتش بدم!
ديگه نتونستم تحمل کنم. با عصبانيت گفتم: فکر کردي خودت چقدرمي ارزي که روي ديگران قيمت مي ذاري؟ تو رو با اين قيافت اگه حراجتم بذارن کسي نمياد سراغت.
romangram.com | @romangram_com