#حصار_تنهایی_من_پارت_100


گفتم:شعبون بهم زده.

پوفي کرد و گفت: اين شعبون آدم بشو نيست. بخاطر همين اخلاق گندش بود که زنش ازش طلاق گرفت و بچه هاشو با خودش برد.

با تعجب گفتم: طلاق گرفته؟! يعني الان هيچ کدوم از بچه هاش پيشش نيست؟!

- نه... چطور؟

- هيچي... گفت يه دختر داره که خيلي دوستش داره و شوهرش نمي ده.

با صداي بلند خنديد و گفت: از دست اين شعبون ...خالي بسته، دختر بزرگش سيزده سالشه اون چهار تا هم زير ده سالن.

نمي دونم چرا خوشحال شدم؟ شايد بخاطر اينکه به دختره حسوديم شده بود که باباش انقدر دوستش داره... پيچيد توي يه کوچه تنگ و باريک. دم يه خونه ماشينو نگه داشت و گفت: پياده شو!

با هم پياده شديم. با سويچ ماشين، محکم به در کوبيد. انقدر زد که صداي يه زني از تو خونه در اومد:

- هوي گوسپند چه خبرته مگه سر آوردي؟

وقتي درو باز کرد، با عصبانيت و اخم بود اما وقتي چشمش به منوچهر افتاد با لبخند گقت:

- به به منوچ خان! پارسال دوست امسال دشمن، مي گفتين تشريف ميارين يه پشه برات قربوني مي کرديم!

بدون اينکه جوابشو بده با اخم نگاه من کرد و گفت : برو تو.

زنه با تعجب به من نگاه کرد. رفتم داخل. اونم پشت سرم اومد تو درو بست، گفت: نادر کجاست؟

romangram.com | @romangram_com