#حصار_تنهایی_من_پارت_95


وقتي جلو نشستم، ماشينو روشن کرد و راه افتاد. انگار خيلي ترسيده بود. چون بگي نگي مهربون شده بود.

گفت: بهتري؟ الان مي توني نفس بکشي؟ آب مي خواي؟

خدايا عجب عجوبه اي رو خلق کردي!... ثبات اخلاقي نداره. دقيقا معلوم نيست چه زماني اخلاقش خوب ميشه؟ با بيحالي نگاش کردم و جوابشو ندادم. با لبخند از توي داشبورد يه بطري آب درآورد، جلوم گرفت و گفت: - بيا بخور خنکه. تازه از يخچال درش آوردم.

ازش گرفتم. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: دهني بشه اشکالي نداره؟

- نه بابا چه اشکالي... تو هم مثل دخترم مي موني... بخور نوش جونت.

بخاطر اينکه مطمئن بشم همين جوري خوش اخلاق مي مونه، گفتم: يعني اگه دختر خودتم بود بازم مي فروختيش؟

اون چيزي که انتظارشو داشتم، پيش اومد.

با عصبانيت گفت: «اولاً اينکه دختره منو با خودت مقايسه نکن، دوماً دختر من يه پارچه خانمه. مي دوني چند تا خواستگار داشت؟ فقط بخاطر اينکه عزيز دردونمه شوهرش نمي دم... تو معلوم نيست چه کثافت کاري دستت بوده که بابات مي خواسته از شرت خلاص بشه.»

با اين حرفش خونم به جوش اومد. با بطري آب محکم کوبيدم به سرش. نگاه عصبي به من کرد و پاشو گذاشت رو ترمز و ماشينو نگه داشت.

دو تا سيلي چپ و راست صورتم زد و گفت: به خدا اگه جمشيد نگفته بود سالم به دست منوچهر برسونمت، مي دونستم باهات چيکار کنم... حيف... حيف که جمشيد با اين حرفش دست و پامو بست ...کسي جرات نکرده بود روي شعبون دست بلند کنه اما تو دختر ه ی خراب!

حرفشو قطع کردم و با داد و گريه گفتم: خراب تويي و زن و دخترت. فهميدي حيوون پست فطرت؟

يکي ديگه کوبيد تو دهنم. درو باز کردم که فرار کنم. اون سريع تر از من درو بست و راه افتاد و گفت:

- کدوم گوري ميخواي بري؟ ها؟ زودتر بدمت دست منوچهر و از شرت خلاص شم ...توي همين دو دقيقه پيرم کردي.

romangram.com | @romangram_com