#حصار_تنهایی_من_پارت_94


گفت: کدوم قبرستوني مي خواستي فرار کني؟ ها؟ بخاطر همين مي گفتي دستامو باز کن؟

دردم گرفته بود. با بغض در حال گريه گفتم: به خدا ...نفسم بند اومده بود، مي خواستم پنجره رو باز کنم.

با حالت عصبي گفت: تو که راست ميگي! کيه که باور کنه... اون بدن کرميتو تکون بده بايد بريم.

با چاقو دست و پامو باز کرد... من هنوز نمي دونستم اينجا چيکار مي کنم؟ بايد يه جاي ديگه مي رفتم. بازوهامو مي کشيد و با خودش مي برد. کشيدن که چه عرض کنم؟ انگار من بادبادکش بودم. پاهام موقع راه رفتن از زمين کنده مي شد... هوا ديگه کاملا تاريک شده بود. جلو ماشين ايستاد و گفت: گوش کن! اگه مي خواي جلو بشيني و نندازمت صندوق عقب، نبايد صدات دربياد آندرستند؟

تو چشماش نگاه کردم و گفتم: مي خواي منو کجا ببري؟

يه نچي کرد و گفت: با تو راه اومدن صلاح نيست!

از پشت پيراهنمو کشيد و برد سمت صندوق عقب. درشو باز کرد.

با ترس گفتم: مي خواي چيکار کني؟ من اينجا خفه مي شم... من اين تو نميرم.

- ببخشيد که هتل شيش ستاره نيست!

با يه حرکت منو انداخت صندوق عقب ماشين. راه افتاد با مشت و لگد مي کوبيدم به در... گريه مي کردم التماسش کردم. نفس کشيدن ديگه برام مشکل شد.کم کم قلبم داشت اکسيژن کم مياورد يعني ديگه نفساي آخرم بود؟ حس خفگي داشتم. انگار يکي داشت گلومو فشار مي داد... يهو ماشينو نگه داشت... با چشماي خمار وبي جونم به در نگاه مي کردم بالاخره باز شد...

با ترس نگام کرد. با دستش آروم م يزد تو صورتم و گفت:

- هي چته؟ تو چرا اينجوري شدي؟ خيل خوب بيا بيرون... عجب غلطي کردما اگه بميره چه خاکي تو سرم کنم؟ جواب جمشيد خانو چي بدم؟ ... هي دختر چشاتو باز کن... اصلا بيا جلو بشين بيا...

اکسيژن ذره ذره وارد ريه هام شدن. کمي که جون گرفتم، اومدم بيرون. شعبون خواست کمک کنه، دستشو زدم عقب و گفتم: به من دست نزن ...خودم مي تونم راه برم.

romangram.com | @romangram_com