#حصار_تنهایی_من_پارت_86
با ترس و پاي لرزون سمت در هال رفتم گفتم: کيه؟...بابا تويي؟
سايه دوتا مرد روي در هال ديدم. عقب رفتم. يهو در با لگد باز شد. جيغ کشيدم. دوتا مرد اومدن تو. روي صورتاشونو پوشونده بودن. خواستم فرار کنم، يکیشون که گنده تر بود دست انداخت زير شکمم و به طرف خودش کشيد.جيغ مي کشيدم و دست و پا مي زدم.
با دستش محکم دهنمو گرفت و گفت: چته عين کرم ُوول مي خوري؟!
- کريم داري چه غلطي ميکني؟ زود باش ديگه؟ الان همسايه ها رو سرمون مي ريزن.
- چشم شعبون ...چشم.
از بوي گند دهنش داشت حالم به هم مي خورد. بدترين بويي بود که تا حالا به مشامم رسيده بود. انگار ده ساله دندوناش مسواک نخورده. بد تر از اون بوي لجن عرقش بود. هر چي زور داشتم يه جا جمع کردم که از دستش فرار کنم، بي فايده بود، انگار يه تيکه چوب تو دستشه اصلا سر جاش تکون نمي خورد. اوني که اسمش کريم بود، لاغر تر بود يه شيشه از جيب شلوارش درآورد و يه مايع بي رنگ ريخت روي دستمال، اومد نزديکم... شعبون دستشو برداشت، اونم دستمال رو سريع گذاشت روي دهنم. وقت نفس کشيدن هم نداشتم. شعبون محکم منو گرفته بود. ضربان قلبم به آخرين حدش رسيده بود. به دستاش چنگ مي زدم... اما هر چي بيشتر چنگ مي زدم، بي حس تر و بي جون تر مي شدم. حس خواب آلودگي داشتم. چشمام سنگين شد و خواب رفتم...
***
چشمامو باز کردم. سرم سنگين بود و درد شديدی توي سرم مي پيچيد. به زور چشمامو باز کردم. دست و پا و دهنمو بسته بودن، روي زمين به پهلوي راستم خوابيده بودم. آرنج راستمو گذاشتم روي زمين و خودمو کشيدم بالا و نشستم. سرم گيج مي رفت. گذاشتم روي زانوهام، چشمامو فشار دادم، سرمو بلند کردم. دور تا دور اتاق يه نگاهي انداختم، يه اتاق خالي و درب و داغون و نمدار. تنها چيزي که توي اتاق بود يه موکت زوار در رفته زير پاي من بود. با پارچه اي روي دهنمو بسته بودن. احساس خفگي مي کردم و خيلي تشنم بود. با دهن بسته هر چي داد مي زدم، صدام به جايي نمي رسيد. دوباره روي زمين خوابيدم.
چند ساعت بعد، صداي چرخيدن کليد توي در شنيدم. پشتم به در بود. برگشتم سمت در؛ يه مرد هيکل گنده ،چاق بي ريخت، سيبيل گنده، اومد تو، کنارم زانو زد.
با يه لبخند ماموتي گفت: ساعت خواب خانم کي بيدار شدي؟
همين جور که روي زمين خوابيده بودم خودمو جمع کردم و نگاش مي کردم که بازم خنديد و گفت: چيه کرم کوچولو؟! خودتو جمع کردي ترسيدي؟
دستشو انداخت زير سرم و بلندم کرد. نشستم؛ هم ترسيده بودم هم با عصبانيت نگاش مي کردم. دستشو آورد سمت دهنم. سرمو بردم عقب، کج کردم. دوباره دستشو آورد جلو و پارچه رو از دهنم کشيد پايين... حالا ديگه راحت مي تونستم نفس بکشم. يه نفسي تازه کردم و گفتم:
- تو کي هستي؟ براي چي منو دزديدي؟ اينجا کجاست؟
romangram.com | @romangram_com