#حصار_تنهایی_من_پارت_85


- ممنون ...خوشحالم که آدم کينه اي نيستي.

شکلاتمو فرستادم پايين و گفتم: ما از آن سوته دلانيم که ازکس کينه نداريم ....يک شهر پراز دشمن ويک يار نداريم.

خنديد و گفت:«امشب شاعر شديما!

نگاهش افتاد به گردنبدم و گفت: گردنبند قشنگي داري!

به گردنبدم نگاه کردم. توي دستم گرفتم ياد مادرم افتادم.

با بغض گفتم: مامانم برام خريده بود روز تولدم.

- آها...

بخاطر اينکه موضوع رو عوض کنه گفت: راستي فهميدي معدلم 19 شد؟

به لبخندش نگاه کردم و گفتم: اگه کمتر از اين می شدي،مي کشتمت.

اداي عفت خانم در آورد،گفت: واي پس خدا بهم رحم کرد!

بلند خنديديم. گفتم: نميري نويد با اين ادا در آوردنت!

- هميشه بخند آيناز ...اين دنيا انقدر نامرده، به کسي رحم نميکنه.

نويد هر چند شب يک بار بهم سر مي زد. تنهام نذاشته بود؛ ساعت دوازده ونيم بود که رفت ... توي هال خوابيدم. چادر نمازي مادرمو روي خودم کشيدم. بين خواب و بيداري بودم که يکي از ديوار پريد تو حياط. ترسيدم سرمو از بالشت بلند کردم. چراغ هاي حياط خاموش بود. کسي رو نمي ديدم شايد بابام اومده ،يعني اينقدر از من مي ترسه که در نزد و از ديوار اومد تو؟ گوشامو تيز کردم تا شايد صداي آشنايي بشنوم.

romangram.com | @romangram_com