#حصار_تنهایی_من_پارت_83


دستشو از دستم بيرون کشيد و کفشاشو پوشيد و گفت: من دارم ميرم ..اگه شبي نصف شبي ترسيدي زنگ بزن ميام دنبالت باشه؟ انقدر هم بهش فکر نکن. مغزت آب روغن قاطي مي کنه خداحافظ.

- خداحافظ ...

تا دم در بدرقش کردم درو بستم... فردا بايد برم پيش ستوده و پولشو پس بدم. نمي خوام زير دين کسي باشم. به آسمون نگاه کردم و گفتم: خدايا ...راضيم به رضاي تو.

خواستم برم بخوابم که در زدن ترسيدم. گفتم:کيه ؟

- منم آقا گرگه!

با يه لبخند درو باز کردم و گفتم: بچه تو نصف شبي هم خواب نداري؟

نويد به ساعتش نگاه کرد و گفت:«وا.. من نه مرغم نه خروس! تازه ساعت يازده شده!

گردنش وکج کردوگفت: بيام تو؟

- اگه بگم نه که از ديوار مياي...بيا تو!

من جلو راه افتادم، اونم پشت سرم اومد. خواست درو ببنده، گفتم: درو نبد، نيمه باز بذارش.

- باشه...

دوتا ايمون روي پله ها نشستيم و به آسمون نگاه مي کرديم. اواسط مرداد ماه بود و هوا گرم وشرجي. گفتم: خانم والده مي دونن شما اينجاييد؟

نگام کرد و گفت:والله خانم والده گرفتار صورت زن همسايه بود منم جيم شدم ....هواتون خيلي گرمه ها!

romangram.com | @romangram_com