#حصار_تنهایی_من_پارت_81
تموم کرد !!!اين کلمه برام آشنا بود ... وقتي يکي مي مرد مي گفتن تموم کرده...تازه فهميدم چه خاکي تو سرم شده، سر جام خشکم زد. پاهام سنگين شده بود. توان بلند کردنشو نداشتم. روي زمين مي کشيدمشون. خودمو به اتاق رسوندم. مامانمو ديدم. بالشت زير سرش نبود. يه ملحفه سفيد روش کشيده بودن.
رفتم لبه تخت نشستم، خودمو انداختم روش، گريه مي کردم، ناله کردم، صداش زدم اما فايده نداشت چشماشو باز نکرد، بيرحم شده بود. حتي دلش به حال گريه هام هم نسوخت. کسي نبود. هيچ کس توي بيمارستان نبود آرومم کنه. نه فاميلي نه دوستي نه آشنايي ،چند تا پرستار به بهونه آروم کردنم مي خواستن منو از مامانم جدا کنن ،که ببرنش سرد خونه. حالي ديگه برام نمونده بود با همون بي رمقيم مي خواستم از دست پرستارا رها بشم و گفتم: «مامانمو داريد کجا مي بريد؟تو رو خدا نبريدش؟اون زنده ست، مامانمو که از اتاق بردن بيرون، پاهام شل شد. احساس فلج شدن مي کردم. افتادم رو زمين. اتاق بيمارستان دور سرم مي چرخيد. سرم گيج شد... چشام سياهي رفت...
***
با بيحالي به نسترن که داشت با گريه مانتو مشکي تنم مي کرد نگاه کردم گفتم: داري چي کار مي کني؟
- بايد بريم سر خاک ...
- سر خاک کي؟
با گريه بغلم کرد و گفت: الهي من بميرم حال روزتو اينجوري نبينم...آخه چرا سرنوشت تو اينجوريه؟
منم گريه کردم و گفتم: نسترن بدبخت شدم ...نسترن ديگه مامان ندارم ...ديگه کسي رو ندارم.
گريه...گريه ....گريه کار هر روز و هر شبم شده بود. نمي دونستم کي مياد کي ميره... پول مراسمو کي ميده، کي غذا درست مي کنه ،کي پذيرايي مي کنه ،از دور و اطرافم خبر نداشتم. تو حال خودم بودم حتي نمي دونستم کيا بهم تسليت مي گفتن...نسترن و فريده خانم به زور غذا تو حلقم مي کردن تا از گشنگي نميرم ،سخت بود تنها کسم سايه سرمو ازم گرفتن...
دو هفته بعد از هفت مامانم ،نسترن خونمون اومد. مثلا براي عوض کردن روحيه من يک ساعت حرف زد و خنديد آخر سرم وقتي ديد من نمي خندم حوصلش سر رفت و گفت:
- بابا اين فک من خرد شد از بس حرف زدم خوب تو هم بخند يه چيزي بگو...
- چي بگم؟
چه مي دونم يه چيزي بگو...آها بيا بريم خونه ما تا کي مي خواي تو اين خونه تک وتنها زندگي کني؟ ها؟ به خدا منانم راضيه.
romangram.com | @romangram_com