#حصار_تنهایی_من_پارت_80


وقتي رفت خودمو رو صندلي انداختم، يه نفس کشيدم. نويد برام يه ليوان آب آورد.

وقتي خوردم گفت:چي گفت؟

- چيزي نگو نويد... هيچي نگو مي خوام تنها باشم .

- باشه ميرم ....خداحافظ .





به مامانم که پشت شيشه بود نگاه کردم ... مامان رازت اين بود که دلت نميخواست کسي بدونه؟ ...يعني من انقدر غريبه بودم؟...پس اخراج شدنتم دروغ بود. اگه مي دونستي با ستوده خوشبخت ميشي بايد باهاش ازدواج مي کردي چرا بخاطر من گفتي نه؟ کاش من نبودم تا راحت تر مي تونستي تصميم بگيري ...مامان خواهش ميکنم خوب شو تنهام نذاري..روي صندلي هاي بيمارستان خوابيدم. هنوز چند دقيقه از خوابم نگذشته بودکه صداهاي وحشتناکي از کنارم عبور مي کردن. چشمامو باز کردن ديدم چند تا پرستار و دکتر بلاي سر مامان وايسادن. به مانيتوري که ضربان قلب مادرمو نشون مي داد نگاه کردم. يه خط صاف بود ...که داشت مي گفت آيناز تموم شد ...

دستگاه شوکو آوردن. نمي دونم چه جوري خودمو پرت کردم تو اتاق. مامانمو صدا زدم... مامان ...مامان تو رو خدا چشماتو باز کن ...مامان نفس بکش...

يه خانم پرستار سرم داد زد «تواينجا چيکار ميکني؟خانم موسوي ببرش بيرون» خانمه هم منو مي کشيد.

با گريه بي جون گفتم: خانم خواهش مي کنم مامان منو برگردونيد ...نذاريد بميره. من کس ديگه اي رو جز اون ندارم.

منو کشون کشون انداختن بيرون، درو بستن. پرده شيشه هم کشيدن. ديگه مامانمو نديدم. هم اشکام مانع ديدم شده بود هم در بسته و پرده ی کشيده. يه چشمم به در بود يه چشمم به شيشه. شايد يکيشون باز بشه و بفهمم مامانم زنده است يا نه؟

هر يک ثانيه براي من يک عمر گذشت ...دعا مي خوندم، نذر کردم ،ذکر مي گفتم هر چي توي اين چند سال ياد گرفته بودم که موقع مشکلات بگم، همه رو با چشم گريون گفتم. در باز شد دکترش اومد بيرون با قيافه ناراحت.

بهش نگاه کردم؛ يه جواب مي خواستم زنده است؟ سرشو از روي تاسفم تکون داد و گفت: متاسفم تموم کرد.

romangram.com | @romangram_com