#حصار_تنهایی_من_پارت_55
با يه لبخند حرص درآر گفت: پيش اون يکي زن و بچم بودم. آخه شماها ديگه دلمو زده بوديد.
از عصبانيت دستمو مشت کرده بودم. يه سيلي محکم زدم تو گوشش... شايد جاي کتک هايي که به مامانم زده بود و نمي گرفت اما حداقل يه ذره دلم خنک مي شد ...با عصبانيت نگام کرد. تند تند نفس مي کشيدم. ترسيدم منو بزنه تو چشمام خيره شد و با عصبانيت مچ دستمو گرفت و فشارداد. درد شديدي تو دستم پيچيد که مامانم با گريه گفت: اصغر ولش کن دستشو مي شکني.
بابام همين جور که مچمو فشار مي داد گفت : يه مرد هيچ وقت خوش نداره کسي روش دست بلند کنه اين دفعه رومي بخشم ولي بعد بخششي در کار نيست.
با اينکه دستم درد مي کرد ولي گفتم: فکر کردي چون سبيل داري مردي؟تو مردي؟! بي غيرت زنتو مي زني و فرار مي کني؟!
مامانم با التماس دست بابا رو مي کشيد شايد دستمو ول کنه.
- اصغر بچمو ول کن!
اما بابام بيشتر دستم و فشار داد. انگار هنوز زور داشت. از درد چشمامو فشار دادم اما صدایي ازم در نيومد. انگار فهميد دارم درد مي کشم دستمو ول کرد و گفت:
- ستاره اين دخترت آخرش به خاطر زبونش سرشو از دست ميده.
مامانم با گريه گفت: چرا دست از سرمون برنمي داري؟چي از جونمون مي خواي؟
- پول... پول ميخوام.
مچ دستمو مالش دادم .با عصبانيت گفتم: نقدي پرداخت کنيم يا چک بديم خدمتتون ؟ فکر کردي اينجا بانک خصوصيته که هر وقت پول خواستي دو دستي تقديمت کنيم؟
بابام گفت : زبون تند و تيزي داري!
- شرمنده که باب ميل شما نيست!
romangram.com | @romangram_com