#حصار_تنهایی_من_پارت_54


- ننه جون خواهش مي کنم نصيحتو بذار برا بعد. ساعت نه ميام دنبالت. باي...

گوشي رو قطع کرد. منم رفتم لباسمو پوشيدم...

از موقعي که سوار قارقارکش شدم اين بشر حرف زد تا موقعي که به پاساژ رسيديم ...هر لباسي هم مد نظر خانم نبود. از هر لباسي يه ايرادي مي گرفت ...اينجاشو خراب دوختن... اون پاپيونو اشتباه زدن. به جاي اينکه جلو باشه بايد عقب ميذاشتن... اصلا رنگ اين پارچه به درد اين مدل نمي خورد ...من نمي دونم کسي که اين لباس و دوخته فکر نکرده جلوي اين لباس نبايد باز باشه؟

يکي نبود به اين بگه آخه مگه تو ناظر کيفي لباسي که اظهار نظر ميکني... حتي از چند تا لباس عکس گرفت که از رو مدلشون بدوزه. خلاصه من بدبختو تا ساعت هشت ونيم، نه... توي خيابون چرخوند از همون راه لباس پرستو هم بهش داديمو خيلي از لباس خوشش اومده بودو نسترن هم ازش تعريف کرد وقتي به خونه رسيدم، سکوت سنگيني تو خونه بود. ترسيدم. با دو خودمو به هال رسوندم.

صداش زدم: مامان ...مامان؟

- اينجام تو اشپزخونه .

رفتم به اشپزخونه. پشتش به من بود. داشت آشپزي مي کرد. گفتم: سلام شام چي داريم؟

با صدايي که بيشتر شبيه بغض بود گفت:آبگوشت بادمجان.

فهميدم چيزي شده. با ترس قدمامو آروم برمي داشتم. پشت مامانم وايسادم. دستمو گذاشتم رو شونه هاش و برگردوندمش طرف خودم. به صورتش نگاه کردم. بازم کبود بود. از عصبانيت فکم منقبض شده بود. گفتم: حيوون وحشيه بازم اومده بود؟

با ترسي که تو چشماش بود به پشت سرم نگاه کرد... سرمو چرخوندم و پشتو نگاه کردم. توي چار چوب در آشپزخونه ايستاده بود. از اون موهاي پرپشت و لختش خبري نبود. جاشو به تاسي داده بود. از اون چشماي گيراي مشکي هم خبري نبود. زير چشماش گود شده بود. صورت سفيدش سياه شده بود. اون اندام خوش فرمش خرد شده بود. باورم نمي شد خودش باشه. بعداز پنج سال که برگشته چقدر پير شده. باباي چهل سالم شده بود شصت ساله. بغضي تو گلوم راه پيدا کرد. راه نفس کشيدنمو بست ...نمي دونم بغضم بخاطر چي بود بخاطر اينکه دلم براش تنگ شده بود يا اينکه اون چند سالي که زجرمون داد و رفت؟ وقتي خنديد تازه فهميدم که اون دندوناي سفيدو هم ديگه نداره. يا سياه شده بودن يا اصلا وجود نداشتن.

با اشکي که همراه لبخند بود گفت: آيناز خودتي؟ چقدر بزرگ شدي !

دستاشو از هم باز کردبا لبخندگفت : بيا بغلم!

- اشک تمساح براي من نريز بيام تو بغلت که چي بشه؟ فکر کردي تمام سالهایي رو که غذابمون دادي فراموش کردم؟اين پنج سال کدوم جهنمي بودي که الان پيدات شده ها؟

romangram.com | @romangram_com