#حصار_تنهایی_من_پارت_53
با خنده گفتم: برو شوهر ذليل!
- خداحافظ آيناز... مي بينمت.
گوشي رو قطع کردم و خوابيدم که دوباره زنگ زد. گفتم: تو نمي توني همه ی حرفاتو يه جا بزني؟
با خنده گفت :خب چي کار کنم زود به زود دلم برات تنگ ميشه!
خنديدم و گفتم:زهرمار!
- خواستم يه چيزي بهت بگم يادم رفت...امروز حوصله داري باهم بريم خريد؟
- اگه بگم نه دست از سرم برمي داري؟
- خوب معلومه که نه!
- خدا رحمت کنه امواتتو! پس مجبورم بگم ميام ...چي مي خواي بخري؟
- فردا شب تولد داداش منانه. خونه مادر شويم دعوتيم برم يه مشت خرت و پرت بخرم.... هم لباس مجلسي براي خودم هم کادو براي ايليا.
- براي چي ميخواي لباس بخري؟ خودت يه چيزي مي دوختي.
- همينم مونده خودم لباس بدوزم بشم انگشت نماي فک و فاميل شوهرم. تا هرجا مي شینن نقل مجلسشون بشم که نسترن زن منان ناخن خشکه به جاي اينکه لباس بخره رفته براي خودش دوخته...
- تو چي کار به حرف مردم داري؟
romangram.com | @romangram_com