#حصار_تنهایی_من_پارت_52


زير قابلمه هارو خاموش کردم و بهشون نگاهي انداختم. نه هنوز قابل خوردن بودن! مامانم با خنده گفت: تا گوساله گاو گردد دل مادرش آب گردد!

- دست شما درد نکنه ...حالا ما شديم گوساله ...

مامانمم ظهر ناهار نخورده بود. با هم شام خوردیم. بعد شام مشغول دوختن لباس پرستو شدم. فردا جمعه بود بايد بهش مي دادم. صداي زنگ پيامم اومد .موبايلمو از زير پارچه برداشتم. نسترن برام پيام فرستاده بود. خوندمش:«آدمک آخر دنياست بخند /آدمک مرگ همين جاست بخند /دست خطي که تو را عاشق کرد شوخي کاغذي ماست بخند /آدمک خر نشوي گريه کني؟ کل دنيا تماشاست بخند /آن خدايي که بزرگش خواندي به خدا مثل تو تنهاست بخند » خواستم بهش بگم تکراريه ولي بي خيال شدم يه اس عاشقونه براش فرستادم.

خواب بودم که صداي گوشيم بلند شد. چند بار قطع کردم اما دوباره زنگ مي خورد گوشي رو برداشتم ديدم نسترنه گفتم: سلام رئيس!

- سلام. ُشتري کارمند؟

- خوبم...وقت زنگ زدن بلد نيستي ...يه روز جمعه هم دست از سرم برنمي داري؟

- خواستم ببينم هنوز زنده اي يا نه ؟گفتم نکنه بخواي خودکشي کني!

- براي چي خودکشي کنم ؟

- فوت کرد تو تلفن و گفت: خواب بودي نه ؟اي خدا اون موقع که داشتي بین مردم عصبانيت و حرص خوردن و غصه خوردن و اشک و آه و ناله تقسيم مي کردي اين بشر کجا بود ؟

با خنده گفتم:تموم شده بود خدا به جاش بي خيالي و خونسردي به هم داد!

- اها ميگم چرا تا حالا خودتو ناکار نکردي ..... يه وقت نري معتاد شي؟

با خنده گفتم :همين يه قلم جنسو کم داشتم که برم معتاد شم!

صداي مردي از پشت تلفن اومد نسترن گفت: اومدم منان جان اومدم.

romangram.com | @romangram_com