#حصار_تنهایی_من_پارت_56
پوزخندي زد و چيزي نگفت. مامانم گفت: فکرشو نکردي اين پولو بايد از کجا بياريم؟!
- چرا فکرشو کردم پول پيش اين خونه چقدره؟
گفتم:«آقا فکر همه جاشو کرده......يه ميليون خوب که چي؟»
- خوب بقيشم قرض مي کنيم ..
مامانم گفت: اون وقت از کجا؟
- از همسايه اي،فاميلي،آشنايي...بالاخره يکي پيدا ميشه سه ميليون به ما قرض بده...
مامانم با عصبانيت گفت: مثل اينکه يادت وقتي با تو ازدواج کردم تمام کس و کارم بهم پشت کرد.
- همچين ميگه کس و کار يکي ندونه فکر ميکنه قوم تاتار فاميلشن ..دو تا خواهر وبرادر داري.
با عصبانيت گفتم: از تو بي پدر ومادر که بهتره نه ؟
ديگه نتونست خودشو کنترل کنه. با عصبانيت چنان سيلي به صورتم زد که سرم سیصد و شصت درجه چرخيد و افتادم رو زمين. ولم نکرد اومد طرفم يقمو گرفت از زمين بلندم کرد. مامانم سعي کرد جدامون کنه. التماس مي کرد اما دل باباي منو از سنگ ساخته بودن.
با فک منقبض شده گفت:چرا با من اينجوري حرف مي زني؟ ها؟ مگه من بابات نيستم ؟... فکر مي کردم دخترا باباين؟
مامانم همين جوري با گريه التماس مي کرد اما گوشي بدهکار حرفاي مامانم نبود.
گفتم: اون براي دخترايه که باباهاشون نازشونو مي کشن نه من که تمام سهمم از محبت بابام فقط کتکاشه ...کدوم بابا دخترشو اينجوري مي زنه؟ کدوم بابا به جاي سوغاتي ،سيلي مي زنه تو گوش دخترش؟ …تو باعث شرمندگيمي بابا!
romangram.com | @romangram_com