#حصار_تنهایی_من_پارت_48






***

از روي تنهايي و بي کسي مجبور شدم با هومن دوست بشم تا شايد جاي خالي بابامو پر کنه که اينم از شانس بد ما شد يکي عين بابا و ترکم کرد ...هشت ماه پيش، من و نسترن روي نيمکت پارک نشسته بوديم که صداي زنگ موبايلي از پشت نيمکت شنيديم. به نسترن گفتم:صداي موبايل مياد، نه؟

به پشتش نگاه کرد وگفت:آره ولي معلوم نيست کجاست.

بلند شدم و پشت نيمکت نگاه کردم. چيزي نبود. نسترن يهو گفت:اوناهاش!پشت اون درخته س.

درخت چند قدم بيشتر با ما فاصله نداشت. گوشي رو برداشتم و جواب دادم صداي يه پسر جووني بود که موباليشو گم کرده بود. آدرس داد که براش ببرم. وقتي آدرسو گرفتم با نسترن رفتيم به مغازش که انواع و اقسام لوازم خانگي داخلش پيدا ميشد ...گوشي رو بهش دادم. خواستيم بريم که ازمون خواست چند دقيقه اي بشينيم. ما هم قبول کرديم. بعد از چند دقيقه که خواستيم بريم، شماره تلفنشو بهم داد و گفت خوشحال ميشه باهاش تماس بگيرم. منم گرفتم اما نسترن گفت بهش زنگ نزن معلوم نيست چه جور آدميه. اما من به حرف نسترن گوش ندادم. يک هفته بعد بهش زنگ زدم. صحبت هاش گرم و مهربون بود يا شايد من اينجوري تصور مي کردم ... هر چند شب يک بار خودش بهم زنگ مي زد. نمي دونم دوستش داشتم يا نه؟ خودم شک داشتم. حرفاي عاشقونه اي بهم مي زد. قول ازدواج بهم داده بود اما با ورود ميترا به خياطي چشم هومن چرخيد طرف اون. به يک هفته نکشيد که فهميدم ميترا شده معشوقه جديدش. منم عقب کشيدم. خوشم نميومد پيش يه پسر زار بزنم که چرا دوستم نداري؟

***

نسترن ماشينشو سر کوچه نگه داشت و گفت: آني اون مرده کيه داره با مامانت حرف ميزنه؟باباته؟

به مردي که به ماشين شاسي بلندش تکيه داده بود و داشت با مامانم حرف مي زد نگاه کردم وگفتم: باباي من گورش کجا بود که کفن داشته باشه؟ بابام خودشم بفروشه نمي تونه هميچين ماشيني بخره... نمي شناسمش!

- ميخواي باهم بريم اگه مزاحمه بزنميش؟!

با چشم غره نگاش کردم و گفتم:از اينکه رسونديم ممنون... خداحافظ.

- يعني برم؟ خوب اگه خواستي بزنيش يه تک بزني اومدم.

romangram.com | @romangram_com