#حصار_تنهایی_من_پارت_49
خنديدم و گفتم: چشم خانم نينجا!
از ماشين پياده شدم. نسترن هم رفت. قدم هامو تند برمي داشتم . مامانم مشغول حرف زدن بود تا چشمش به من افتاد رنگش پريد نمي دونم به اون مرده چي گفت که به من نگاه کرد. بهشون که نزديک شدم با تعجب به هر دوشون نگاه کردم و گفتم :سلام!
- سلام مامان ...برو تو .
- سلام ...دخترته؟ آيناز خانم؛ درست گفتم؟
- شما؟
- برو تو آيناز ..
با اخم به مامانم نگاه کردم و گفتم: معرفي نمي کني؟
انگار مامانم از حرفم عصباني شد و گفت: اين چه طرز سوال کردنه؟
- فکر مي کردم مادرت تا الان راجع به من بهتون گفته باشه.
- راجع به شما ؟
- بله ..مادرتون...
مادرم با التماس بهش گفت: آقاي ستوده ازتون خواهش ميکنم تمومش کنيد. من تو در و همسايه آبرو دارم. الان اگه کسي شما رو اينجا ببينه برام حرف در ميارن.
پس آقاي ستوده ايشون هستن .
romangram.com | @romangram_com