#حصار_تنهایی_من_پارت_47
با لبخند گفتم: اوني رو که عاشقشي بايد بذاري خوشبخت بشه. حتي اگه پيش خودت نباشه ...هومن منو دوست نداشت. شايد پيش ميترا خوشبخت تره.
اومد طرفم و بغلم کرد و با گريه گفت: کاش هومن قدرتو مي دونست و ترکت نمي کرد. خيلي ماهي آيناز...
با لبخند گفتم: حالا تو چرا داري گريه مي کني؟
- خب چي کار کنم تو که گريه نمي کني؟ خودم دارم جات اشک مي ریزم ...
خنديدم و گفتم: مي خواي بگم يه آب قند برات بيارن؟
اشکاشو پاک کرد و يه نفس کشيد و گفت: من نمي دونم مادرت سر تو حامله بوده چي مي خورده که تو انقدر خونسردي!
لبخندي زدم وگفتم :خونسردي...بابت خبر خوشحال کنندت هم ممنون با اجازه!
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت و گفت:دوستش داشتي؟
- هرچي بوده گذشته. دوست داشتن و نداشتن که ديگه دردي از من دوا نمي کنه؟
مچ دستمو ول کرد و گفت: خواستي بري بگو خودم مي رسونمت.
- چيه مي ترسي خودکشي کنم ؟
- خودکشي که نه مي ترسم بري معتاد شي!
- باشه ...ممنون فعلا
romangram.com | @romangram_com