#حصار_تنهایی_من_پارت_46
- يعني چي؟
توي چشماي مشکيش نگاه کردم تا از حرفي که مي خواست بزنه مطمئن بشم. نفسشو با دهن بيرون داد و گفت:هومن ديشب... با ميترا نامزد کرد.
حالت آدماي بي خيالو به خودم گرفتم و گفتم :خب مبارکه!
بلند شدم که برم جلوم وايساد. با تعجب گفت : چي مبارکه؟...اصلا شنيدي من چي گفتم؟
- آره شنيدم...
با تعجب گفت: نگو که مي دونستي؟
- معلومه که مي دونستم. الان يک ماهه جيک تو جيک همن ...اما نمي دونستم هومن قراره به اين زودي ترکم کنه.
با حرص نفس کشيد و گفت: منو باش از ديشب با خودم کلنجار رفتم که چه جوري خبرو به خانم برسونم که يه وقت خدايي نکرده غش نکنن...نگو خانم سرنگ بي خيالي رو زدن به رگ...وقتي مي دونستي اينا با همن چرا هيچ کاري نکردي؟
- خب مي خواستي چيکار کنم؟ برم يقه طرفو بگيرم بگم چرا دوستم نداري؟ بزنم تو گوشش و بگم چون من دوست دارم تو هم بايد منو دوست داشته باشي؟ آخه مگه عشقم زوري شده؟
هر کسي حق انتخاب داره.
با عصبانيت گفت: فلسفي حرف مي زني!!! اون حق انتخابو زماني گفتن که يک نفر رو دوست داشته باشي نه اينکه از روي هوس يکيو سر کار بذاري، به يکي ديگه ابراز علاقه کني ..اصلا تو چرا به هومن نگفتي ميترا با چند نفر دوسته؟ ها؟ اگه مي گفتي حتما نظرش در مورد ميترا عوض مي شد.
- زندگي هر کسي به خودش مربوطه ...به منم مربوط نيست ميترا با چند نفر دوست بوده يا هست. اگه قرار بود هومن بدونه ميترا خودش بهش مي گفت ... آبروي يه دخترو ببرم که مثلا ميخوام عشقمو نگه دارم؟ کاري که شده ديگه از دست من کاري ساخته نيست.
- تو آخرش با اين خونسرديات منو به کشتن مي دي...
romangram.com | @romangram_com