#حصار_تنهایی_من_پارت_208


بازم وايساد و گفت:

- تو تازه اومدي و اين حرفا رو مي زني... ما چي که چند ساله تو اون خراب شده ايم صدامونم در نيومده؟ آيناز ازت خواهش مي کنم اين فکرا رو از سرت بنداز بيرون.حالا فکر کن رفتي پيش دوستت. تا کي مي خواي بموني؟ يک ماه؟ دوماه؟ نه اصلا يک سال آخرش چي؟ شوهرش مي اندازتت بيرون. بايد به فکر يه خونه باشي.

- خب همون يک سالي که تو گفتي کار مي کنم... پول خونه رو جور مي کنم.

ليلا خنديد و گفت: همين حرفت مي شه جوک سال! راه بيفت بريم که با مغزم ساندويج درست کردي.

بدون هيچ حرف ديگه اي رفتيم خونه.

بعد از نهار همه رفتن بيرون به جز من و ليلا.

منوچهر اومد به اتاق و گفت: بيايد بيرون کارتون دارم.

دو تا کوله دستش بود. يکي داد به من يکي داد به ليلا. من و ليلا پشت سرش رفتيم بيرون.

دم گوش ليلا گفتم: کجا داريم مي ريم؟

- نمي دونم... خودش ميگه.

سوار ماشين شديم. حرکت کرديم.

منوچهر گفت: ليلا؟ تو خونه ی کاظم ... تو هم ميري خونه ی سيروس.

با تعجب گفتم: من که خونه ی سيروسو بلد نيستم؟!

romangram.com | @romangram_com