#حصار_تنهایی_من_پارت_207


امير علي خنديد و گفت: بله درست فرموديد.

بعد از اينکه باهاش خدا حافظي کرديم، گفت: دوباره تشريف بياريد.

ليلا: حتما مزاحم مي شيم جناب دکتر نقاش!

با خنده از نمايشگاه اومديم بيرون.

ليلا گفت: حال کردي؟ اين جوري ملتو سر کار مي ذارن!

- ديوونه... خب فردا برناممون چيه؟

- مي خواي بريم بالا شهر؟

با ناراحتي گفتم: کاش مي شد فرار کنم.

ليلا وايساد و گفت: مگه به مهناز قول ندادي؟ مگه نگفتي اينقدر نامرد نيستي که بخواي فرار کني؟

- اون مال ديروز بود؛ امروز به کسي قول ندادم.

- آها...پس بگو مي خواي براي من دردسر درست کني.بعد از اينکه فرار کردي مي دوني چه بلايي سر من ميارن؟ کتک خوردن با سگک کمربند به جهنم. منوچهر بهم گفته اگه تو از دستم فرار کني تبديلم مي کنه به يه معتاد تزريقي. مي دوني يعني چي؟ يعني فقط کافيه دو روز مواد بهم نرسه تا بميرم. به غير از اينا تا يک هفته مي فرستنم پيش مرداي به گفته ی نگار هوس باز. تو اينو مي خواي؟ فقط بخاطر اينکه خودتو آزاد کني مي خواي منو بندازي تو هچل؟ من نمي دونم چرا مي خواي فرار کني؟ اونا که کاري به کار تو ندارن... مگه بهت بد ميگذره؟ ها؟ اصلا کجا مي خواي بري؟ مگه نگفتي مادرت مرده؟ تو عمرت فاميلاتونم نديدي... فقط يه دوست داري... مي خواي بري پيش اون؟ آره؟ آيناز خواهش مي کنم با اين فکرات ما رو آواره ی اين شهر و اون شهر نکن... بيا بريم.

همين جوري که راه مي رفتم، گفتم:

- من ديگه نمي تونم تو اون خونه زندگي کنم. نمي خوام تا آخر عمرم بشم مواد فروش اونا. مي خوام براي خودم زندگي کنم.

romangram.com | @romangram_com