#حصار_تنهایی_من_پارت_205
- نه فقط از تو تلويزيون ديدم!
وسط سالن وايسادم. دو تا دستامو بهم چسبوندم. جلوي صورتش گرفتم و گفتم:
- ليلا جان! وقتي چيزي نمي دوني لطفا حرف نزن!
- خوب چرا؟ گفتم صاحب سبکي. چيز بدي که نگفتم؟
با حرص گفتم: واي ليلا!
- خانوما؟
برگشتيم. ديدم همون پسره چشم قشنگست.
با لبخند گفت: از اينکه تشریف آورديد ممنون.
ليلا انگار که دنبال همين فرصت بود، رفت جلو گفت: ببخشيد... تمام اين نقاشيا رو شما کشيديد؟
- بله... چطور؟
ليلا در کمال پررويي گفت: خيلي چِرتن!
پسره با تعجب گفت: بله؟
ليلا: منظورم نقاشيهاتونه... چرا به جاي اينکه نقاشي بکشيد، رنگ پاشيدید؟ دقيقا عين آدمايي که اعصابشون خرد بوده و مي خواستن عقده شونو سر يکي خالي کنن!
romangram.com | @romangram_com