#حصار_تنهایی_من_پارت_203


رد نگاه ليلا رو گرفتم، ديدم داره به يه پسر خوش استيل که کت اسپرت سفيد با دوخت درشت سياه و شلوار لي آبي روشن پوشيده، نگاه مي کنه...

موهاي مشکيش تا لاله ی گوشش بود و سفيدي پوستش که از چندمتري هم مشخص بود و بيني خوش فرم و صورت کشيده اي داشت. چند تا دختر دورشو گرفته بودن، درمورد نقاشي ها مي پرسيدن. اونم توضيح مي داد. بعضي از دخترا هم يه چيزايي روي کاغذ مي نوشتن.

با لبخند گفتم: خدا نقاشي هاي قشنگي مي کشه!

ليلا با صورت کج بهم نگاه کرد و گفت: اين جمله از کدوم فيلسوف بود؟!

- خودم!

- آها... بريم پيشش؟

- مي خواي چي بگي؟

- هيچي يه ذره سر کارش مي ذارم و مي خنديم ... بعدشم مي ريم خونه.

بازو هامو کشيد. گفتم: ليلا زشته. نکن چي مي خواي بهش بگي؟ تو که درمورد سبک نقاشي ها نمي دوني؟

همين جور که بازوهامو مي کشيد، گفت: مگه من تو رو دارم براي چي مي برم؟!

پشت چند تا دختر وايساديم و همين جور نگاش مي کرديم. چشماش از نزديک خوشگل تر بودن. به رنگ خاکستري.

ليلا زد به پهلوم و گفت: اينجوري نگاش نکن؛ زن و بچه داره.

به دست چپش نگاه کردم. يه حلقه سفيد تو انگشتش داشت.

romangram.com | @romangram_com