#حصار_تنهایی_من_پارت_201


به ديوار نگاه کردم. پر بود از تابلوهاي نقاشي... از يکيش خوشم اومد. روبه روش وايسادم و بهش نگاه کردم... تابلو پر بود از درخت هاي کاج سرسبز و بلند... يک دختر کوچيک با پيراهن پاره و پاي برهنه به يه درخت خشکيده ی بي شاخ و برگ تکيه داده بود و دستشو روش گذاشته بود... سرشو بالا گرفته بود و بهش نگاه مي کرد.

ليلا گفت: نقاشي هاي اونجا رو ديدي؟

- کجا؟

- اونجا... بيا تا بهت نشون بدم.

با هم رفتيم.

گفت: نگاه کن! به خدا من هرچي نگاه کردم آخرش نفهميدم چي کشيده؟

خنديدم و گفتم: به اين سبک نقاشي ميگن...

يهو دو نفر زدن به شونه ی من و ليلا و گفتن: «سلام برهنرمندان مملکت!»

برگشتيم ديدیم مهسا و يسنا هستن.

ليلا با ترس گفت: اي درد بگيريد... زهرمون ترکيد!

با خنده گفتن: شما اينجا چيکار مي کنيد؟!

ليلا: اومديم ببينم سبک جديد چي اومده به بازار؟

مهسا:اها...پس مزاحم ديدنتون نميشم بفرماييد استاد

romangram.com | @romangram_com