#حصار_تنهایی_من_پارت_200
- ليلا بريم اونور خيابون.
پريدم وسط خيابون شلوغ. چند تا ماشين ترمز کردن و فحش دادن. رفتيم جلوتر. نزديک بود تصادف کنيم. بوق ماشينا تو سرم مي پيچيد. هنوز بد و بيراه مي گفتن. از خيابون رد شدم به مرده نگاه کردم. وسط ماشينا گير افتاده بود. ليلا فقط دستمو مي کشيد.
داد زدم: ليلا... دستم داره کش مياد... ولم کن.
همين جور که مي کشيد، گفت: چي چيو ول کنم؟ مي خواي گير بيفتي؟!
رفتيم به کوچه. هنوز مي دويديم.
گفتم: ليلا داري کجا ميري؟ ديگه نمي تونم نفس بکشم.
وايسادم و نفس نفس مي زدم. ليلا جلوتر از من بود. اومد کنارم دستمو گرفت و گفت:
- بيا آيناز... بيا بریم تو اين باغه.
نگاه کردم و گفتم: آخه اينجا کجاست؟
دستمو کشيد و گفت: نمي دونم فقط بيا تا گيرمون ننداخته...
رفتيم تو يه خونه بزرگ. چند نفر مي رفتن بيرون، چند نفر ميومدن تو... ما هم رفتيم تو. هنوز نفس نفس مي زديم.
گفتم: کجا آورديمون؟!
ليلا دستشو گذاشت رو شکمش. يه نفس عميق کشيد و گفت: مگه نمي بيني؟... آوردمت مهد کودک! ببين چه نقاشي هاي عتيقه اي کشيدن؟
romangram.com | @romangram_com