#حصار_تنهایی_من_پارت_199
خوشحال شد. دست برد به کتش و گفت: آره... آره دارم.
چيزي رو که نبايد مي ديدم، ديدم... اسلحه شو گذاشته بود کنار شلوارش... با ترس يه قدم رفتم عقب ... رد نگامو گرفت. فهميد دارم به اسلحش نگاه مي کنم. يه قدم ديگه رفتم عقب تر.
نگام کرد و گفت: کارو مشکل تر نکن.
دويدم. بستني ها رو انداختم رو زمين، با تمام سرعتم دويدم... اونم پشت سرم مي دويد ...ليلا هنوز رو نيمکت نشسته بود و حواسش نبود. داشت به چند تا بچه نگاه مي کرد. چه جوري بهش بگم؟... پشتمو نگاه کردم؛ هنوز ول کنم نبود. گفت: وايسا دختر.
سرمو برگردوندم. ليلا نگام کرد.
بهش که نزديک شدم، داد زدم: ليلا بدو پليسه.
ليلا کولشو برداشت، با هم مي دويدیم.
ليلا گفت: اين از کجا پيداش شد؟!
- من چه مي دونم؟ يهو عين جن پشتم پيداش شد.
ليلا پشتشو نگاه کرد و گفت: بدو آيناز بدو... داره مياد.
- فکر کردي دارم چيکار مي کنم؟ دارم ميدوم ديگه؟
ليلا دستمو کشيد. از پارک اومديم بيرون. هنوز پشتمون بود.
ليلا گفت: عجب سيريشه ها!؟
romangram.com | @romangram_com